گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیستم
II - رؤیای د/آلامبر


دیدرو در یکی از شگرفترین آثار ادبی فرانسه- رؤیای د/آلامبر- تفکرات خویش را دربارة طبیعت دنبال کرده است. این ویژگی خاص دیدرو است که اندیشه هایش را به صورت رؤیا فرا می نماید، رؤیایش را به دوستش می بندد، ودو تن از معاصران نامدارش، ژولی دو لسپیناس ودکتر تئوفیل دئو بوردو، را باهم به گفتگو وا می دارد. دیدرو به معشوقه اش گفت: «اندیشه های خویش را از زبان کسی بازگو می کنم که رؤیا می بیند. گاهی لازم است که به حکمت، برای آنکه گفته شود، جامة حماقت پوشاند.» از این راه، او اندیشه های فلسفی خویش را، بی آنکه به کسی برخورند و به خود او آزاری رسانند، با مردم در میان می نهاد و از نتیجة آن بسیار خشنود بود؛ به سوفی ولان گفت: «این جنون آمیزترین و عمیقترین اثری است که تاکنون

نوشته شده است؛ چند صفحه ای در آن است که موی تن خواهرت را سیخ می کند؛» با اینهمه، خاطرجمعش ساخت که حتی «یک واژة نامناسب» هم در آن نیست. دیدرو این کتاب را در 1769 نوشت، بخشهایی از آن را برای دوستانش خواند، و به این اندیشه رفت که شاید آن را بدون امضا در خارج از فرانسه به چاپ رساند. مادام دو لسپیناس، به دلایلی که خواهد آمد، وی را از چاپ آن برحذر داشت. دیدرو، با حرکتی قهرمانانه، دستنویس کتاب را به آتش افکند، شاید از آن روی که می دانست نسخة دیگری موجود نیست؛ بهر تقدیر، رؤیای د/آلامبر در 1830 به چاپ رسید.
رؤیای د/آلامبر گفتگویی سه جانبه است. در «گفتگوی» مقدماتی («گفتگوی د/آلامبر و دیدرو»)، ریاضیدان ماده گرایی مبتنی بر اصالت حیات دوستش را، چون تصور مدرسیان از خدا، بیپایه می خواند. دیدرو می گوید: «میان تو و جانور، جز از نظر سازوکار ] میزان رشد و تکامل ساختمان جسمی[ ، و همچنین میان جانور و گیاه، تفاوتی وجود ندارد» و، از این روی، انسان و گیاه از یک گوهرند. د/آلامبر می پرسد که آیا انسان و ماده نیز از یک گوهرند؟ دیدرو پاسخ می دهد: «تو، که از ماهیت همة چیزها ناآگاهی، نه از ماده چیزی می دانی نه از احساس، چگونه می دانی که احساس با ماده ناسازگار است؟ ... جهان، انسان، و جانور از یک گوهرند.»
در دومین بخش گفتگوی سه جانبه، دکتر بوردو و مادموازل دو لسپیناس در کنار بستر د/آلامبر، که پس از بحث شامگاهی با دیدرو به خواب رفته است، نشسته اند. (مادموازل، که به خاطر سالونش نام آور شده بود، اکنون با د/آلامبر می زیست و با او نوعی رابطة افلاطونی داشت.) او به پزشک می گوید که دوستش رؤیایی عجیب وغریب دیده است، و در خواب چندان سخنان عجیب می گوید که او ناچار شده است آنها را یادداشت کند. مثلاً (د/آلامبر به دیدرو) می گوید: «لحظه ای درنگ کن، فیلسوف. من احساسات جمعی از جانوران ریز حساس را درک می کنم، اما یک جانور را ... با آگاهیش از وحدت خود، نمی فهمم؛ از این سردر نمی آورم.»
د/آلامبر سپس دیدرو را به خواب می بیند که از پاسخ دادن به این پرسش سرباز می زند و اندیشه های خویش را دربارة پیدایش خلق الساعة جنسها با وی درمیان می نهد: «چیزی برایم شگفت انگیزتر از این نیست که می بینیم مادة کارپذیر دارای احساس شده است.» و سپس، به سخنش ادامه می دهد و می گوید که هرگاه همة انواع زنده بمیرند و نابود شوند، زمین و هوا، از راه تخمیر، موجودات زندة دیگری پدید خواهند آورد. ناگاه فریاد د/آلامبر- که اکنون چون دیدرو سخن می گوید- دکتر و مادموازل دو لسپیناس را از گفتگو باز می دارد:
چرا من آنم که هستم؟ زیرا چاره ای جز این نبود. ... اگر همه چیز دستخوش دگرگونی است، ... چه چیزها که دگرگونیهای چند میلیون ساله در اینجا و جاهای دیگر پدید نخواهند آورد؟ چه کسی می داند که در سیارة زحل چه موجودات متفکر و حساسی زیست می کنند؟ ... آیا ممکن نیست حواس موجودات متفکر و حساس زحل بیش از حواس ما

باشند؟ در این صورت، ساکنان کیوان چه بدبختند، زیرا آن که حواس بیشتر دارد نیازش بیشتر است.
اکنون، دکتر بوردو زبان می گشاید و، چون لامارک، می گوید: «راست می گوید. اندامها نیازهایی پدید می آوردند و برعکس، نیازها اندامها می آفرینند.»
د/آلامبر لحظه ای بیدار می شود و دکتر را می بیند که سرگرم بوسیدن لسپیناس است. پرخاش می کند، ولی بدو می گویند که خاموش شود و دوباره به خواب رود؛ و او اطاعت می کند. اکنون دکتر و مادموازل دو لسپیناس د/آلامبر را ازیاد می برند و دربارة آنچه او در خواب گفته است به گفتگو می پردازند. دکتر به عجایب تن انسان می اندیشد و از معتقدان به وجود طرح و نظم خدایی در جهان می خواهد تا بگویند که این عجایب چگونه پدید آمده اند. مادموازل دو لسپیناس که بینش روشنتری دارد، می گوید: «شاید مرد بازیچة زن است، یا زن بازیچة مرد.» دکتر به شیوة دیدرو چنین اظهارنظر می کند: «تنها تفاوت آنان این است که کیسة یکی از تن او آویزان است، و کیسة دیگری درون تن اوست.» د/آلامبر بیدار می شود و پرخاشکنان می گوید: «چرا سخنان چرکینی به مادموازل دو لسپیناس می گویید؟» دکتر برای دیدن بیمار دیگری از جای برمی خیزد. د/آلامبر از او می خواهد که بماند و به این پرسش پاسخ دهد: چرا من، با همة دگرگونیهایی که به من دست داده اند، و شاید همة مولکولهایی را که هنگام زایش داشتم دگرگون کرده اند، به دیدة خود و دیگران تغییری نکرده ام؟» دکتر پاسخ می دهد: «سبب آن حافظه ... و کندی دگرگونی است؛» مادموازل، برای تأیید گفتة دکتر، دگرگونیهایی را که در یک صومعه روی می دهند گواه می آورد: از آن روی روحیة یک صومعه پابرجا می ماند که ساکنان آن اندک اندک، و به مرور زمان، عوض می شوند؛ هرگاه که راهب تازه ای به صومعه پای می نهد، به راهبان دیگری برمی خورد که وی را با شیوة تفکر و زندگی خویش آشنا می سازند.»
از آن پس، بوردو رشتة سخن را به دست می گیرد. مشرب «رمانتیک» را از مشرب «کلاسیک» متمایز می سازد؛ در مشرب رمانتیک، حواس برذهن آگاه چیرگی دارد؛ و در مشرب کلاسیک، ذهن آگاه برحواس غالب است. او لسپیناس را مظهر مشرب رمانتیک می شمارد و با چربزبانی به او می گوید: «عمر تو با خنده و گریه سپری خواهد شد، و پایت را هرگز از مرحلة کودکی فراتر نخواهی نهاد.» سپس، رؤیا را از نظر فیزیولوژی بررسی می کند:
خواب حالتی است که در آن همة حواس فعالیت همزمان ندارند[ آگاهی، یا هدف، به حواس نظم و هماهنگی نمی دهد] . به هنگام خواب، انضباط و هماهنگی [ حواس] ازمیان می رود و عنان اختیار کارفرما [ نفس آگاه] به دست کارگزاران [ حواس] سپرده می شود. ... رشتة [ عصب] بینایی تحریک می شود و، از پی آن، مرکز شبکه [ مغز] می بیند. هرگاه که رشتة شنوایی بخواهد، مرکز شبکه می شنود. کنش و واکنش [ احساس و پاسخ] تنها چیزهایی هستند که میان آنها وجود دارند. این نتیجة قانون تسلسل و عادت است. هرگاه

عمل با منظور اطفای شهوت آغاز شود، که طبیعت آن را برای لذت از عشق و زاد و ولد فراهم ساخته است، چهرة معشوق در مرکز شبکه منعکس می شود. و هرگاه این چهره درمرکز شبکه منعکس شود، واکنش آن مایع منی را به جریان می اندازد. ... به هنگام بیداری، این شبکه از اشیای خارجی متأثر می شود؛ و به هنگام خواب، از فعل و انفعالات داخلی تأثیر می گیرد. در رؤیا، چیزی را نمی توان برآشفت، سرزندگی و شادابی آن از همینجاست.
شاید احساس اینکه بیماری که دکتر به درمان او می پردازد برای مداوا شدن به دست طبیعت آمادگی بیشتری دارد تا به وسیلة دارو، بوردو او را از یاد می برد و به سخن ادامه می دهد. از دترمینیسم سخن می گوید و «عزت نفس، شرم و حیا، و پشیمانی» را معلول جهل و نادانی کسانی می داند که عیب و حسن پیشامدهای اجتناب ناپذیر را از آن خود می شمارند.
دیدرو، که سخنان دکتر وی را فریفته اند، در سومین بخش کتاب، «دنبالة گفتگو»، د/آلامبر را یکباره از یاد می برد. دکتر اکنون عفت و پاکدامنی را صفتی غیرطبیعی می خواند، و استمنا را وسیله ای واجب برای تخلیة ترشحات برهم انباشتة بدن می شمارد. می گوید: «طبیعت هیچ چیز را بیهوده روا نمی دارد. بنابراین، اگر طبیعت با کمترین علایم محتمل مرا به یاری بخواهد و من به یاریش بشتابم، آیا سزاوار سرزنش خواهم بود؟ خوب است که طبیعت را تحریک نکنیم و گاهی با آن همکاری کنیم.» دکتر در پایان گفتگو پیشنهاد می کند که برای ترویج جانوران گوناگون و تولید موجود نیمه انسان- نیمه جانوری که خدمتگزار بشر شود آزمایشهایی صورت گیرد. مادموازل، چون آناتول فرانس و پنگوئنها، می پرسد که آیا این موجود نیمه انسان باید تعمید بگیرد.
بوردو (همچنانکه برای رفتن آماده می شود): در باغ وحش، در یک قفس شیشه ای، اورانگوتانی را با ظاهری همانند یحیای تعمید دهنده، هنگام موعظه در بیابان،1 دیده ای؟ مادموازل: بلی، دیده ام.
بوردو (همچنانکه می رود): کاردینال دو پولینیاک روزی به آن حیوان گفت: «حرف بزن، و من ترا تعمید خواهم داد.»
دیدرو در مبانی فیزیولوژی (حد 1774) نظریة خود را دربارة تکامل خلاصه کرده، و درضمن آن از «حلقة مفقوده» سخن گفته است:
ضرورت ایجاب می کند که موجودات را از مولکولهای بی جنبش (اگر چنین مولکولهایی موجود باشند) گرفته تا مولکولهای فعال، از جانوران ذره بینی گرفته تا ... گیاه، جانور، و انسان رده بندی کنیم. گوناگونی اشکال را نباید دلیل گسیختگی مراتب وجود دانست. شکل تنها نقابی فریبنده است، و حلقة مفقوده شاید موجود شناخته نشده ای باشد که کالبدشناسی تطبیقی هنوز نتوانسته است جای واقعی آن را روشن سازد.

1. «و این یحیی لباس از پشم شتر می داشت و ... » («انجیل متی»، 3 . 4). ـ م.